سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 89/8/30:: 8:38 صبح

دقت کردین این پارسی بلاگ یکی از رنگ هایی که برای کدکامنتش می ده سبز خیلی خیلی کمرنگه ؟  جوری که مجبوری حتما رفرش کنی تا بهت کد جدید بده بلکه بتونی اعداد رو ببینی ! نمی دونم تست بینایی سنجی گذاشته یا می خواد اعصاب ما رو امتحان کنه ؟!!!!


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/8/26:: 7:56 صبح

هر روز صبح کل شهر خبردار می شوند که ما داریم پسرمان را برای رفتن به مدرسه بیدار می کنیم ! بس که داد و هوار راه می اندازیم و از انواع حرکات محبت آمیز برای به زیر کشیدن پسرک از تخت بالایی اتاق خواب اش دریغ نمی کنیم .

صبح وقتی از سمت اتاق خواب ها صدای پا شنیدم شک نداشتم جناب همسر چرت بعد از نمازش تمام شده و می خواهد آماده شود برای رفتن به سر کار . صورتم را که برگرداندم دیدم یک عدد پسر خوشحال دارد به سمتم می آید . کاملا بیدار و سرحال بود ! همین طور که به من نزدیک می شد گفت : مامان یه خواب دیدم . خوابم مربوط به دیشبــ ه !!!

بعد از اینکه خواب خیلی با مزه اش را برایم تعریف کرد دستهایش را حلقه کرد دور گردنم و سرم را آورد پایین تا جایی که راحت بتواند گونه ام را ببوسد ، بعد هم همان طور خوشحالانه رفت کنترل تلوزیون را برداشت و مشغول کانال گردی شد . در نهایت هم بین آن همه برنامه ی جذاب اول صبحی ( به خصوص که روز عید هم هست و می دانید که تلوزیون برای روزهای تعطیل و اعیاد سنگ تمام می گذارد ! ) بالاخره موفق شد یک مسابقه ی دوچرخه سواری پیدا کند .

به ساعت نگاه کردم دیدم هفت و پنج دقیقه است !!!! جل الخالق ! ما هر روز این موقع مشغول چه داستان هایی بودیم و امروز ...

عید قربان مبارک


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/8/12:: 8:27 صبح

چشم هام رو که باز کردم دیدم یکی داره تند تند ازمون عکس می گیره . نور فلاش حتی از پشت پرده هم می زد توی چشمم . وای که چقدر خوش حال شدم . بلاخره تصمیم گرفته بود اولین عکس پاییزی رو از ما بگیره . ممنونم مهربونم . ممنونم . بعد از اون بارون مفصل ، هوا حسابی صاف شده . الان که دارم این پست رو می نویسم دیگه آفتاب هم در اومده . ممنون برای این همه خوشبختی که به هر بهانه ای با عشق تقدیم مون می کنی .

______________

صبح که می خواست بره سر کار اون پیراهن قهوه ایه رو که بیشتر دوست داره و باهاش راحت تره نپوشید . اون پیراهن آبی پررنگه رو پوشید که درصد پلاستیکش بالاست و زیاد باهاش راحت نیست . بهش گفتم چرا قهوه ایه رو نپوشیدی . گفت : چون شلوارم سرمه ای یه !

خنده م گرفت . یاد روز نامزدی مون فتادم . درست یادم نیست رنگ لباسهاش رو . فکر کنم یه پیراهن آبی آسمونی بود با یه شلوار شکلاتی . همین قدر یادمه که اوایل ازدواج مون سِت بودن لباس هاش براش مهم نبود . انقدر من سر این قضیه وسواس نشون دادم و هی لباس هاش رو سِت کردم که الان ...

 خدایا ممنون . ممنون که ما آدمها این همه تغییر می کنیم .


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/8/10:: 10:26 عصر

همه ی درآمد یک ماهش را دو دستی تقدیم همسرش می کند . قرار است او برود هر چه دلش می خواهد بخرد . می رود همه ی پول ها را می دهد مانتو و روسری و شال و شلوار و کفش و کیف و لوازم آرایش و هزار جور بزک و دوزک ...

می رود سر کار ، می رود خیابان گردی ، می رود خودش را حراج کند برای مردهایی که از خانه بیرون آمده اند برای کسب روزی . آمده اند که پول در بیاورند و دو دستی تقدیم همسران شان کنند تا آنها هم بروند هر چه دلشان می خواهد بخرند !


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/8/8:: 2:21 صبح

به نام آنکه هستی ام از آن اوست .. به نام آنکه عرش پاسبان اوست .. به نام عشق .. به عشق او ، که عشق جاودانه در بهشت بی کران اوست .. به نام آنکه صاحب الزمان من کلید دار قبر بی نشان اوست .. به نام آنکه گریه های بی امان آسمان .. برای پیشواز فصل کوته خزان اوست .. به نام آن کسی که در میان برگ های زرد .. میان لحظه های درد .. همیشه نام دوست بر زبان اوست .. کسی که در حضور حضرت خدا .. تمام کائنات روضه خوان اوست .. به نام مادری که این بهار از جوانی اش .. به زیر بار قامت کمان اوست ..

به نام اوکه هستی ام از آن اوست

نام شاعرش را نمی دانم


کلمات کلیدی :