سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 91/3/29:: 7:21 عصر

یادتان هست که جلسه ی چهارم، بعد از کلاس با مادرها جلسه داشتیم؟. توی همان جلسه من به مادرها گفته بودم لیستی از کارهایی که می خواهند بچه ها در خانه انجام دهند و لیستی از کارهایی که نمی خواهند بچه ها انجام بدهند تهیه کنند و برای من بیاورند. بعد از اینکه لیست ها را تحویل گرفتم بیشترین شکایت ها مربوط به : پرخاشگری و زود از کوره در رفتن، ایراد گرفتن به غذا و کامل نخوردن آن و مرتب نکردن وسایل شخصی و جمع نکردن اسباب بازی ها بود. برای آخرین تدریسِ خرداد ماه سفارش " وبالوالدین احسانا" را در نظر گرفته بودم. وارد کلاس که شدم بعد از سلام و احوالپرسی های معمول و حضور و غیابِ غیرمعمول!! از بچه ها چند سئوال کلیدی پرسیدم!. مثل اینکه؛ چه کسی در خانه به پدر و مادر کمک می کند و چه کسی اسباب بازی هایش را جمع می کند و این جور سئوال ها ...

مسلم است که همه ی بچه ها خیلی ماه و فرشته بودند و مامان ها همه دروغگو!جالب بود. جواب همه ی پرسش ها مثبت بود. بچه ها با صدای بلند می گفتند: من من من من !!!!. من هم مدل سئوال ها را عوض کردم که مامان ها تبرئه شوندبلبلبلو!. کی همه چی رو تو اتاقش ریخت و پاش می کنه؟باید فکر کرد!

- من من من من!

بعد از این که کمی با هم خوش و بش کردیم به بچه ها گفتم: امروز یک مهمان داریم و با آداب و رسوم خاص خودمان در جعبه را باز کردیم. از توی جعبه یک عدد کتاب " سامان (در عادت های خوب) " بیرون آمد. این کتاب شامل قسمت های مختلفی بود که کارهای مطلوب مامان و باباهامدرک داشتن را به روشی غیر مستقیم به بچه ها یادآوری می کرد. کارهایی مثل مسواک زدن، مرتب کردن لباس ها، شستن دست ها با آب و صابون قبل از غذا، ....

به پیشنهاد خانم نوری، حین تعریف کردن قصه ی سامان، سفارش های تدریس شده را هم با بچه ها مرور کردم. مثلا وقتی سامان همراه پدرش به آرایشگاه رفته بود چون سفارش العجله الندامه را می دانست عجله نمی کرد و نمی گفت: «زودتر! زودتر! خسته شدم» چون می دانست با این کار ممکن است آقای آرایشگر عجله کند و موهای سامان خراب شود یا قیچی صورت او را زخمی کند. همه ی سفارش های آموزش داده شده را همراه با شعرهای شان هر طور بود به داستان سامان چسباندمنکته بین، چون سامان همه ی سفارش ها را می دانست و به آن ها عمل می کرد! بووووس

کلاس را به دو گروه تقسیم کردم. پسرها در یک ردیف به شکل اتوبوس و دخترها هم به همان صورت در ردیف دیگر نشستند. حالا باید شعر مربوط به سفارش " وبالوالدین احسانا" را، پسرها با صدای "بابا" و دخترها با صدای "مامان" می خواندند. با اینکه پسرها باید صدای ضمخت تری از خودشان در می آوردند ولی به دلیل پسر بودن و بی نظم بودن و در عوالم خود سیر کردن فقط از دو نفرشان صدا در می آمد؛ امیر و محمدحسام!. آن وقت گروه دخترها که قرار بود صدای مامان در بیاورند با آن صداهای ناز و ظریف که حالا مامانی تر هم شده بود، زورشان به پسرها می رسید!.

اصولا خانم ها با انگیزه تر هستند همیشه!. زیادی همه چیز را جدی می گیرند. یک بنده خدایی می گفت "مذکر" یعنی کسی که مدام باید به او تذکر داده شود!، این معنای لغوی عبارت مذکر است. در حالی که مونث هیچ معنایی غیر از مونث ندارد. مونث یعنی مونث.

مُردیم بس که به این مذکرهای چهارساله تذکر دادیم!. هوووف!جالب بود



ارسال شده توسط لیلی در 91/3/27:: 9:9 صبح

بچه ها! سایت سیب تم قالب های خیلی خوشگلی داره. من که واقعا بین چند تاشون گیر کرده بودم که کدوم رو انتخاب کنم. خوبی ش هم اینه که قالب اختصاصی برای پارسی بلاگ داره. یعنی نیازی نیست کد بلاگفا رو بگیرید و کپی کنید. می دونید که من یه مرض لاعلاج به اسم "قالب عوض کردن" دارم، پس قول نمی دم این قالب موندگار باشه. هم چنان منتظر قالب های بعدی ما باشید!پوزخند


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 91/3/26:: 7:15 عصر

قصه ی سوره ی کوثر را برای سومین بار برای بچه ها تعریف کردم. بازی ابتر/کوثر را انجام دادیم و سوره ی کوثر را چند مرتبه تکرار کردیم. به بچه ها گفتم اگر با صدای بلند همراه من سوره را تکرار کنند امروز کاردستی درست می کنیم. همه ی بچه ها، با کاردستی موافق بودند. بعد از این که همخوانی سوره، تمام شد دستبند محمدحسام و یاسین و مهزیار و نسترن را به دستشان بستم. روی زمین نشستم و بچه ها را دور خودم جمع کردم. از کتاب کودکی که با پیامبر سخن گفت، قصه ی "زن با حجاب" را برای بچه ها تعریف کرد. خلاصه ی ماجرای قصه این بود که ؛ در یک روز بارانی که پیامبر و یاران شان در کوچه ای ایستاده بودند زنی سوار بر الاغ و خیس از باران از آن محل عبور می کرد. با صدای رعد و برق الاغ رم کرد و در گودالی فرو رفت و زن روی زمین افتاد. پیامبر روی خود را برگرداند ولی یکی از دوستان شان گفت ای پیامبر خدا این زن پوشیده است و .... .پیامبر هم برای آن زن دعا کرد و به دوستانش گفت هم خودشان لباس مناسب بپوشند و هم همسران شان.

با شروع قصه آب پاش را آوردم و روی سر بچه ها آب پاشیدم و باران مصنوعی از خودم دروکردمپوزخند!!! بچه ها هم که عاشق آب پاشآفرین!. یکی از بچه های کلاس همیشه پیراهن می پوشید. خوشبختانه روزی که قصه را برای شان تعریف کردم همه ی دخترها شلوار پوشیده بودند و از این بابت خیلی خوشحال بودم چون می توانستم با خیال راحت بگویم: «می بینم که دخترهای گلم همه شون شلوار پوشیدن. آفرین به این دخترهای خوب!»

بعد از تمام شدن قصه، دوباره باران شدیدی باریدن گرفت که حسابی همه ی بچه ها را خیس کرد!پوزخند. حالا قصه تمام شده بود و باید می رفتیم سراغ کاردستی. اسم بچه ها را روی برگه های آچار سفید نوشته بودم. از شب قبل به زهرا (دخترِ دخترخاله ام)گفته بودم برای کمک بیاید. خانم درخشان هم به کمک مان آمد. دو نفر از بچه های کلاس خانم درخشان هم که کلاس شان تمام شده بود ولی هنوز در مهد بودند، با کمـــــــــــــــال مــــــــــــــــــــــیل به کمک ما آمدند و شدیم یک گروه پنج نفره ی توپ!بووووس

شب قبل با حسام کاردستی را درست کرده بودیم که مراحل کار و و نتیجه را بررسی کنیمنکته بین. کاری که در کلاس کردیم این بود؛ اول به بچه ها گفتم هر کس جوراب پوشیده باید جورابش را در بیاورد. وقتی همه بی جوراب شدند به بچه ها گفتم باید پای شان را روی کاغذ سفید بگذارند تا دورش را با ماژیک بکشیم. من و زهرا و خانم درخشان طرح پای بچه ها را روی کاغذها انداختیم. بعد قسمت پاشنه ی پا یک دایره رسم کردیم و از زیر داره یک خط تا انگشت ها کشیدیم. بعد هم وسط دایره یک جفت چشم، یک جفت ابرو، یک دماغ و یک دهان خندان کشیدیم. حالا یک دخترخانم چادری زیبا و خوشحال داشتیم. به تعداد بچه ها از این دختر چادری ها تهیه شد. به بچه ها گفتم هر کس دوست دارد می تواند خودش صورت دخترک نقاشی اش را کامل کند. وقتی همه ی بچه ها کارشان تمام شد نوبت به قسمت هیجان انگیز کار رسید. به هر کدام شان یک گوش پاک کن دادم. مقداری رنگ زرد، قرمز، آبی و سبز روی پالت ریختم و هر رنگ را با چند قطره آب رقیق کردم. به بچه ها گفتم هر رنگی را که دوست دارند انتخاب کنند، گوش پاک کن را توی رنگ فرو کنند و روی چادر دخترک نقاشی شان خال های رنگی بیندازند. بعد به همراه زهرا و خانم درخشان به بچه ها برای خال دار کردن چادر دخترک ها کمک کردیم. شاگردهای کلاس خانم درخشان هم که سن شان بیشتر از بچه های کلاس من بود کمک کردند و کارهای بچه ها را روی تابلو نصب کردند.

روز خوبی بود. هم بچه ها از کاردستی لذت بردند و هم برای من که این کارها را خیلی می دوستم، تجربه ی شیرینی بوددوست داشتن!

بقیه ی عکس ها



ارسال شده توسط لیلی در 91/3/23:: 12:33 عصر

خانم درخشان همیشه به معجزه گر بودن آبپاش در کلاس اشاره می کرد. این جلسه و جلسه ی قبل اعجاز این وسیله ی ساده و دم دستی بر من هم روشن شد. یک آب پاش که می تواند ظرف خالی شده ی شیشه شور خانه تان باشد، حتما این قابلیت را دارد که هوش را از کله ی بچه ها بپرانَد!. به صورت بچه ها یک پیس، اسپری می کردم و آن ها هم از خوشحالی غش می کردندمؤدب. البته طهورای عزیزم که بسیار محبوب قلب من می باشد از آب پاش خوشش نمی آمد و باید مراقب می بودم آب به صورتش نخورد. غیر از طهورا سادات، بقیه عاشق آب پاش بودند و هی خودشان را به خواب می زدند تا من با آب پاشیدن به صورت شان از خواب بیدارشان کنم!پوزخند

جلسه ی قبل موقع تعریف کردن سوره ی کوثر، چند نفر از زنبورک ها رفته بودند دنبال تهیه ی عسل و حسابی مشغول ویزویز کردن بودند و قصه را نشنیده بودند و البتـــــــــــــ که یکی از این زنبورک ها هم محمد حسامِ خودم بود!. این جلسه همه ی شاپرک ها و زنبورک ها را نشاندم و قصه را دو مرتبه برای شان تعریف کردم. این بار روی کلمه ی "ابتر" و کمی هم روی کلمه ی "کوثر" به عنوان دو کلیدواژه برای سوره ی کوثر تاکید بیشتری کردم. چرا که تصمیم داشتم بعد از پایانِ قصه، مشغول آموزش سوره بشوم و می خواستم بچه ها با شنیدن کلمه های "ابتر" و "کوثر" یاد معانی آن ها بیفتند. جلسه ی قبل به بچه ها قول دستبند فرشته برای دخترها و دستبند کاپیتانی برای پسرها را داده بودم، به همین خاطر از آن ها خواستم اگر می خواهند دستبند داشته باشند باید خوب به قصه گوش کنند. ترفند خوبی بود و نسبتا هم جواب داد. بعد از خواندن سوره ی کوثر به همراه مفهوم کودکانه و شعرگونه ی آن، با هم یک بازی انجام دادیم به این صورت که؛ هر بار می گفتم "ابتر" بچه ها باید می افتادند و هر بار که می گفتم" کوثر" باید از جای خود بلند می شدند. حتما می دانید که هیجان این طور بازی ها دقیقا مربوط به جایی می شود که شما یک عبارت را دو مرتبه پشت سر هم تکرار می کنید. به طور مثال وقتی عبارت " ابتر" را گفته اید و بچه ها خودشان را روی زمین انداخته اند، دوباره می گویید" ابتر" و بچه ها به اشتباه از جای خود بلند می شوند و این جاست که صدای خنده ی بچه ها بلند می شوند. برای دفعات بعدی سعی می کنند مراقب باشند شما چه عبارتی را می گویید ولی هر بار تعدادی از بچه ها غافلگیر می شوند و حرکت درست را انجام نمی دهند و همه به این حالت در می آیند: خیلی خنده‌دار

خانم نوری بعد از چند مرتبه که من و بچه ها سوره را با هم خواندیم، به همراه یک قلم قرآنی وارد کلاس شدند و تلاوت سوره ی کوثر را برای بچه ها پخش کردند. عکس العمل بچه ها خیلی خنده دار بود!!! همه میخ کوب شده بودند که چه طور می شود از کتاب صدا در بیاید!. حتی یکی از بچه ها گفت: « خانم من می ترسم!»پوزخند

کارت هایی که برای سوره ی کوثر آماده کرده بودم را به بچه ها دادم و حالا نوبت اهدای دستبندهای کاپیتانی و فرشته بودگیج شدم. تصویر چند کودک را که به صف و بدون عجله مشغول رفتن به کلاس درس بودند روی نوارهای کاغذی با عرض حدودا دو و نیم سانت چسبانده بودم و روی آن ها را با چسب پنج سانتی رنگی پوشانده بودم. برای دخترها از چسب زرد و برای پسرها از چسب نارنجی استفاده کردم. هر دستبند را روی دست بچه ها می گذاشتم و با چسب نواری معمولی دو طرف نوار کاغذی را روی هم چسب می زدم. به سه نفر از بچه ها که با کلاس همراهی نکرده بودند دستبند ندادم و گفتم در صورت همکاری کردن شان در جلسه ی بعد، دستبند خواهند گرفت. یکی از این نخاله ها، محمد حسام بود!. یعنی من مرده ی این عادل بودن خودم هستم! هووووف!

البته این را هم بگویم بچه ام در کلاس دوست ناباب دارد ها! وگرنه بسیار حرف گوش کن و زرنگ است!. و از آن جا که ما در خانه، مادر او هستیم و عدالت مدالت سرمان نمی شود با او خصوصی کار می کنیم و دسته گل مان را به کلاس می رسانیم که از درس عقب نماند!بووووس



ارسال شده توسط لیلی در 91/3/23:: 11:24 صبح

 قرار بود سوره ی کوثر را به بچه ها آموزش بدهم. از چند روز قبل در این فکر بودم که داستان را چه طور باید در حد فهم بچه های 4-5 ساله تعریف کنم. داستان این سوره دو نکته ی خاص و اساسی داشت که کودکانه کردن شان برایم راحت نبود. یکی توضیح دادن واژه ی "ابتر" و دیگری تفسیر واژه ی "وانحر". بعد از مشورت کردن با خانم نوری و کتابِ "دوست من قرآن" ویژه ی تدریس سوره ی کوثر خواندن و سی دیِ قصه های قرآنیِ جز سی گوش کردن و تماس با خاله فخری گل و ماه که سال هاست در مکتب القرآن قم مشغول به کار است، به نتایج زیر دست یافتممدرک داشتن:

1) برای ورود به قصه، گریزی به جاهلیت مردم زمان پیامبر بزنم. به این صورت که برای بچه ها از رفتارهای اشتباه مردم آن زمان که از روی نادانی بوده، توضیح بدهم. رفتارهایی مثل رعایت نکردن بهداشت، خوردن آب و غذای آلوده، جنگ کردن ها و دعواهای بی مورد و ... . بعد هم بگویم یکی دیگر از عادت های بد و غلط مردم آن زمان این بوده که؛ پسرها را بیشتر از دخترها دوست داشته اند.

2) توضیح مختصر و مفید و بسیار عالی که برای واژه ی ابتر یافتم این بود: « در آن زمان ها به هر کسی که پسر نداشت می گفتند ابتر». همین!

3) با خانم نوری تصمیم گرفتیم هیچ حرفی از قربانی کردن و کشتن و خونریزی به میان نیاید. فقط به بچه ها بگویم چون خداوند هدیه ی بزرگی به پیامبر داده بود، پیامبر هم به دستور خدا گوشت یک شتر بزرگ را بین فقرا و نیازمندان تقسیم کردند.

البته چون بچه های من کوچولو تشریف دارند و کم طاقت، کار به صحبت از شتر نکشید و مجبور شدم بعد از این که خداوند حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را به پیامبر هدیه داد، قصه را تمام کنم!

زیبازیبا

 برای مرور درس العجله ندامه تصاویر بچه هایی را که موقع پیاده شدن از اتوبوس مدرسه عجله کرده بودند و یکی شان همراه وسایلش روی زمین ولو شده بود، روی تابلو چسباندم و با بچه ها موضوع را بررسی کردیم!گیج شدم

زیبازیبا

 با استفاده از کلاه دانایی سفارش های تدریس شده را از بچه ها پرسیدم!. کلاه دانایی عبارت است از یک کاسه ی یک بار مصرف که با چسب های رنگی تزیین شده و روی سر هر کسی بگذارید، می تواند به سئوالات شما پاسخ درست بدهد!پوزخند خدایا! ما را به خاطر این خالی بندی ها ببخش!نکته بین. برای تهیه ی این کلاه ها می توانید به وبلاگ خانم نوری مراجعه کنید و درخواست خود را، سفارش بدهید!قاط زدم

زیبازیبا

 با توجه به این که بنده شدیدا به دکمه ها علاقه مندم، چند عدد دکمه را که از قبل آهن ربایی کرده بودم(آهن ربا را با چسب حرارتی به دکمه ها چسبانده بودم) سر کلاس بردم و بعد از کشیدن یک بلوز دخترانه روی تابلو، از بچه ها خواستم سوره ی توحید را بخوانند تا با خواندن هر آیه یکی از دکمه های بلوز سر جایش چسبانده شود. نمونه ی کارهای دکمه ای من و جیگرک!

زیبازیبا

 برگه کاری که برای سفارش العجله ندامه آماده کرده بودم به این صورت بود که: یک پسر کوچولوی خیلی خیلی خوب و مودب و لج درآور موقع صحبت کردن مادرِ نگون بخت خویش با تلفن، مدام غر می زد و عجله می کرد و مااااااااااااماااااااااااان مااااااااماااااااان می کرد. بچه ها باید تصویر پسرک را که با یک ماز پیچ در پیچ از یک هواپیمای اسباب بازی جدا شده بود، به هواپیما می رساندند. در واقع قرار بود بچه ها، به پسرک کمک کنند تا زمانی که مادرش مشغول صحبت کردن با تلفن است، از روی اعصاب مبارک مامان جانش پیاده شود و با اسباب بازی اش بازی کند و این قدر عجله نکند!عصبانی شدم!. قسمت جالب کاری که با بچه ها انجام می دهم و سفارش هایی که برای تدریس آماده می کنم این است که محمد حسام دقیقا هم سن بچه های کلاس است و من این وسط، دقیقا می دانم بچه های این سن و سال چه اخلاق هایی دارند و این دانستنم باعث می شود گاهی وقت ها، کمی تا قسمتی دست روی نقاط ضعف آن هابگذارم و به نفع خودم مخ بچه ها را به کار بگیرم! یوحاحاحا!

این بود ماجرای روز ششم!



ارسال شده توسط لیلی در 91/3/21:: 12:34 عصر

مطلب مربوط به روز پنجم را یک بار نوشتم و پرید. اعصاب نداریم باور کنید!!!.

اول از همه بگویم که داستان چوپان و بره ها را روز چهارم برای بچه ها گفته بودم نه روز سوم. گفتم بگویم که بدانید. آن دنیا یقه ی ما را نگیرید که چرا دروغ گفتی! تحمل این یکی را نداریم!. روز پنجم روز رضایت بخشی نبود. بعد از چند روز تعطیلی آمده بودیم و انگار همه مان پنچر بودیم. هم من و هم بچه ها. کلاس، هیجانی را که می خواستم نداشت. سفارش العجلةُ الندامة را به بچه ها آموزش دادم. داستان، مربوط به خانواده ای بود که می خواستند به مسافرت بروند. پدر خانواده با سرعت بالا رانندگی کرده بود و چون عجله کرده بود تصادف کرده بودند و برنامه ی مسافرت شان به هم خورده بود. من داستان را این گونه تغییر دادم که؛ بچه ها مدام به پدرشان می گفتند بابا تند برو بابا تند برو!!! پدر هم چون عجله کرده بوده و با سرعت رانندگی کرده بود و تصادف کرده بودند. تقصیر را انداختم گردن بچه ها! پوزخند العجلةُ الندامة

قسمت خوب جلسه ی پنجم زمانی اتفاق افتاد که کلاس تمام شده بود و بچه ها توی اتاق بازی مشغول بازی بودند. مادر یکی از بچه ها مثل این که یک دفعه چیزی یادش آمده باشد، گفت:« راستی! خانم موسوی چه شعری برای مونس خوندین؟! مونس گفت خانم مون برام یه شعر خونده. برام خوندش ها! یادم رفته!» خیلی مایه خوشحالی بود برای من که مونس شعر مربوط به خودش را فقط با یک بار خواندن حفظ شده بود. آن هم موقع حضور و غیاب، نه دقایق پایانی کلاس. شعر را که برای مادر مونس خواندم مادر امیر هم گفت: « آره خانم موسوی امیر چی می گه؟ اونم می گه خانم مون به من می گه تو شیری!!!». شعر امیر را هم برای مادرش خواندم. بعد، مادر فاطمه محیا با ذوق کودکانه ای پرسید:« فاطمه محیا چی؟!!!!!! اونم شعر داره؟!!!»

خانم نوری به من پیشنهاد کرده بود شعر مربوط به هر کدام از بچه ها را روی کارت بنویسم و به خانواده های شان بدهم. ایشان معتقد است وقتی جملات و شعرهایی که بار مثبت بالا دارد هم در خانه و هم در کلاس تکرار شود این برچسب های مثبت روی بچه ها تاثیر خوبی می گذارد و آن ها را تبدیل به "بچه مثبت" هایی می کند که ناچارند برای از دست ندادن این برچسب ها، خوب باقی بمانند! پوزخند. برای انجام دادن چنین کاری شک داشتم. نمی دانم چرا از درون مایل به انجام دادنش نبودم. یا حداقل فکر می کردم زمانش نباید حالا باشد. بعد از پیش آمدن این ماجرا فهمیدم دلیل تردیدم چه بوده!. من دقیقا همین را دلم می خواسته. این که بازخورد اشعار را از خانواده ها دریافت کنم. این که بچه ها ناقل این اشعار به خانه های شان باشند، نه من!. به این ترتیب می توانم میزان جذابیت این کار را از روی زمانی که طول می کشد تا بچه ها بتوانند شعر مربوط به خودشان و بقیه ی دوستان شان را از حفظ بخوانند، محک بزنمچشمک.  

تصمیمی که در حال حاضر دارم این است که پایانِ ترم اول یا پایان دوره ی کلاس های تابستانی، شعر مربوط به هر کدام از بچه ها را روی کارتی زیبا بنویسم و به عنوان هدیه به او بدهم و بگویم:« این همان شعری ست که همیشه برایت می خواندمبووووس



ارسال شده توسط لیلی در 91/3/14:: 3:47 عصر

بد ندیدیم حالا که چند روز تعطیل است و ما در استراحت به سر می بریم بیاییم عکس های روز سوم را بگذاریم، چرا که مهربان همسرِ عزیز و بزرگوار و عالِم به فنون قدیمه و جدیده و استاد در حیطه ی کامپیوتر و اینترنتِ ما، وبلاگ لیلی خانم شان را بعد از ماه ها منور نموده و از اسارت نجات داده و به کانون گرم اکسپلورر برگرداندند. وبلاگ فخیمه ی ما با ورژن جدید مرورگر اکسپلورر مشکل داشت و ما ناچار بودیم از گوگل کروم استفاده کنیم و گوگل کروم هم بسیااااااااااااااااااار روی اعصاب مبارک مان بود به جهت محدودیت در سرویس دهی. الا ایِّ حالٍ ما می توانیم وبلاگ مان را به راحتی بروز کنیم. برویم سراغ روز سوم که متاسفانه چیز زیادی هم از آن روز باشکوه به خاطر نمی آوریم... های های های ...

روز سوم سفارش "الفِکرُ یَهدی" را به بچه ها آموزش دادم. قصه ی دخترکی بود که می خواست به مادرش برای پهن کردن لباسها کمک کند و چون دستش به بند رخت نمی رسید با خودش فکر کرد که چه کار کند. اطراف را نگاه کرد، یک چهارپایه پیدا کرد، روی آن رفت و طناب لباس ها را کمی پایین تر کشید و لباس ها را پهن کرد. چون از فکرش استفاده کرد لباس ها کثیف نشد و مادرش خوشحال شد. بعد با استفاده از چوپان و بره هایی که قبل تر به حضور شریف تان معرفی شده اند سوره ی توحید را تکرار کردیم. به این صورت که چوپانی بره هایش را برای چریدن به صحرا برده بود. کمی خوابید تا استراحت کند. وقتی بیدار شد دید گوسفندهایش ناپدید شده اند!!!. با خودش فکر کرد(الفکر یهدی) و یادش آمد سوره ای را می تواند بخواند. با خودش گفت من سوره ای را که بلدم می خوانم خدا هم به من کمک می کند تا ان شالله گوسفندهایم پیدا شوند. با خواندن هر آیه از سوره ی توحید یکی از گوسفندها پیدا می شد. همه ی گوسفندها که پیدا شدند و بچه ها و من به چوپان کمک کردیم که بره هایش را پیدا کند همه با هم برای خودمان و چوپان یک هووووووورررررااااای بلند کشیدیم که بچه ها مرده ی این هوراااااااا کشیدن ها هستندپوزخند.

یکی دیگر از کارهایی که روز سوم انجام دادم، دادن کارت سفارش سلام به بچه ها بود.

   

 

و این شعری ست که بچه ها برای سلام یاد گرفته اند:

سلام مثل بهاره .... گل و شکوفه داره ...... بوی قشنگ دوستی .... همراه خود میاره ..... (این شعر با استفاده از یک گل پارچه ای هر روز برای بچه ها خوانده می شود)

یک کلاغ سیاه دستکشی دوست داشتنی هم موقع خداحافظی به کلاس می آید و با صدای بلند می خواند:

کلاغه قارقار می کنه قــــــــار قــــــــــار قــــــــار  (2)  ....... می گه کلاس تموم شده خُـ   دا   نِــــ  گَهــــ  دار

....................................

به مطلب جلسه ی دوم، دو عکس اضافه شده است.


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 91/3/10:: 6:6 عصر

 

اولین جلسه،برای حضور و غیاب در کلاس به بچه ها گفتم اسم هر کس را خواندم بگوید:« من هستم! من هستم! خانم این جا نشستم.» شعری بود که فی البداهه به ذهنم رسید چون به نظرم آمد باید قدری هیجان به کار بدهم!

خانم نوری قبل تر ها به من گفته بود خوب است برای هر کدام از بچه ها یک شعر کوتاه برانگیزاننده انتخاب کنی که بار مثبت داشته باشد و بچه ها در حالتی از رودربایستی قرار بگیرند برای خوب بودن و مثبت بودن!

دی شب شعرهایی برای بچه ها از خودم در وکردمجالب بود و امروز کلاس را ترکاندم. با خواندن هر شعر بچه ها هرهر می خندیدند و این واکنشی بود که اصلا انتظارش را نداشتم. بعضی از بچه ها مثل مهزیار و محمدحسام و نسترن و حسین و مونس هم خیلی از شعری که برای شان گذاشته بودم خوش شان آمده بود و برق خوشحالی و تعجب در نگاه شان موج می زد!گیج شدم

فاطمه محیا فاطمه محیا دوسش داریم ما

عرفان نون و پنیر و پسته عرفان کارش درسته

حسین← قطار قطار هندونه حسین شده نمونه

فاطمه← فاطمه فاطمه تو بهترین گل منی، همیشه لبخند می زنی

نرگس← نرگس چه خوش زبونه هر چیزی رو می دونه

طهورا← طهورا طهورا تو خیلی مهربونی، اینو خودت می دونی؟

مهزیار← مهزیار مهزیار زبر و زرنگ و هوشیار

مریم← مریمی مریمی تو مثل بادبادکی تو بهترین کودکی

یاسین← یاسین تو هستی باهوش به حرف من می دی گوش

مونس← مونس گل بهاره کلاسشو دوست داره

نسترن← نسترن نسترن دسته گل ناز من

دینا ←دینا کارش عالیه باعث خوشحالیه

امیر← امیری امیری با اینکه مثل شیری حرفمو گوش می گیری

تارخ← اتل متل نارنگی تارخ چه قدر زرنگی

ملیکا← ملیکا ملیکا تو مثل گل عزیزی وای که چه قدر تمیزی

رضا← روی ابرا نوشته رضا جاش تو بهشته

محمد حسام← محمد حســام پسته و بادام

سعی کردم اشعار را با توجه به شخصیت بچه ها و با توجه به انتظاری که از آن ها دارم انتخاب کنم. مثلا مونس بچه ای ست که نسبت به کلاس قرآن کمی بدبین بوده و حالا کلاس را بسیار دوست دارد. یا نرگس کمی کم حرف است و بعضی حروف را خوب ادا نمی کند. یاسین مدام زیر گوش من خانم خانم می کند و می خواهد با من صحبت کند. امیر هیکل درشتی دارد و کمی از زیر حرف گوش کردن در می رود? البته خیلی کم. ملیکا دختر منظم و دقیق و مرتبی ست. فاطمه همیشه لبخند به لب دارد. و ...

امروز "جلسه ی مربی و مادران" هم داشتیم. حس جالبی بود که من در موقعیت معلم بودم و مادرها در موقعیت من، وقتی در جلسات مدرسه ی یوسف شرکت می کردم.

یک سری کارت بود که آماده کرده بودم برای بازی در کلاس. روی هر کارت یک تصویر بود که بچه ها باید طبق آن کاری را انجام می دادند. مثلا یکی از تصاویر پسری را در حال مسواک زدن نشان می داد. بچه ها باید نمایش مسواک زدن فرضی را بازی می کردند. یکی از کارت ها تعداد جوجه را نشان می داد که مشغول دانه خوردن بودند. یا دو لنگ جوراب داشتیم که بچه ها با دیدن آن ها باید شروع می کردند به جوراب پوشیدن فرضی. یکی از کارت ها تصویر دو بچه خرگوش را نشان می داد که توی سبد نشسته بودند و لبخند می زدند. تصویر را که به بچه ها نشان دادم و خواستم مثل خرگوش ها بخندند چنان قهقهه ای سر دادند که خودم هم انگشت به دهان ماندم. شادی بچه ها باعث شد تلاش کنم کلاس را همچنان پرشور نگه دارم. به همین خاطر بعد از نشان دادن آخرین کارت گفتم: « همه بیاین وسط کلاس و بپرین بالا پایین و بگین هووووووووووووووووورررررررررررررررررا !»

خودم هم افتادم وسط شان و شروع کردم به فریاد زدن! جای همه ی دوستان خالی!!!خیلی خنده‌دار

.......................................

امروز وقتی با خانم نوری صحبت می کردم ضمن این که از کلاس امروز رضایت داشتند اضافه کردند شعرهایی که برای بچه ها در نظر گرفتی بر اساس مطلب وبلاگ من بود؟!!! و من با تعجب گفتم : «نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!»

و بدین سان ما متوجه شدیم علاوه بر نزدیک بودن طرز فکرهای مان به هم و این که تمام روز را در حال فکر کردن به هم و یا صحبت کردن با یکدیگر هستیم، تله پاتی وبلاگی هم داریم!!!


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 91/3/7:: 9:45 عصر


واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

پست جلسه ی دوم رو نوشتم همه ش پرید! مثلا به خیال خودم کپی کرده بودم ولی وقتی پیست کردم دیدم آخرین عکسی که می خواستم بذارم فقط پیست شده!

حالا یه سئوال: چرا وقتی باگوگل کروم باز می کنم پارسی بلاگ رو، عکس تو پست قابل تغییر سایز نیست؟!

آهااااااااااااااااااااااااااااای پارسی بلاگی های متعصب بیاین سایت محبوب تون رو تبرئه کنین!

 

بعد اضافه شد:

کبوترهای قل هوالله رو جلسه ی دوم به بچه ها دادم.

با بچه ها قرار گذاشتیم اسم هر کس رو که می گم جواب بده: «من هستم! من هستم! خانم این جا نشستم»

سفارش سلام رو تکرار کردیم. بسم الله الرحمن الرحیم و دو آیه ی اول سوره ی توحید رو با معنی با بچه ها کار کردم. بچه ها نقاشی سفارش سلام رو رنگ کردن و با تکه های مربع و مثلث شکل که از جنس ام دی اف بود، بازی کردن. این ها خلاصه ی کارهای روز دوم بود.


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 91/3/3:: 11:38 صبح

 

1/خرداد/1391

دوستان گل حیاط خلوتی ما دوباره برگشتیم. 

اول خرداد اولین جلسه ی ترم اول کلاس تابستونی من بود. اولش خیلی خوب شروع شد. تا حدودی به کلاس مسلط بودم. یعنی اصلا کلاس 5 نفره که تسلط نمی خواد!! می خواد؟! می خواد می خواد! :دی . آخرای کلاس دو نفر دیگه هم اومدن و بچه ها شدن 7 نفر.

مدت زمانی که باید بچه ها رو خل و چل می کردمگیج شدم (می دونید که من عاشق این شکلک هستم!) یک ساعت بود و من با این که کلاسم یک ربع دیرتر شروع شد، یک ربع آخر کلاس رو هم داشتم به در و دیوار نگاه می کردم!!! یعنی ظرفیت وجودی بنده برای کلاس داری، تازه به علاوه ی برنامه ریزی قبلی و بردن وسیله هایی برای سرگرم کردن بچه ها و درس دادن به اون ها، فقط نیم ساعت بود!!!!

خانم نوری که همانا دختردایی و استاد و عزیز دل و فرشته ی نجات بنده می باشند چترشان را روی سر من و بچه ها باز کردند و کلاس زهوار در رفته ی من رو جمع و جور نمودند.

از بچه هام بگم که یکی از یکی ماه تر. نرگس نمی تونست خوب حرف بزنه ولی خیلی دوست داشتنی بود. وقتی اسمش رو پرسیدم سریع اسم و فامیلش رو گفت. مجبور شد دو بار تکرار کنه تا متوجه بشم داره می گه: «نرگس آلبوشوکه». طهورا به مامانش چسبیده بود و با من و خانم نوری حرف نمی زد. آخرای کلاس بود که کمی یخش آب شد و دو کلمه افتخار داد. وقتی حرکاتش رو می دیدم یاد وروجک خودم می افتادم که با همین حرکاتش باعث شد برم دنبال کلاس های مربی گری و حالا بشم معلم آقا و یه سری بچه کوچولوی دیگه. حسین پسری که در عوالم خودش سیر می کرد و به تنها چیزی که نگاه نمی کرد من بودم و تخته و شخصیت های قصه. عرفان پسر عموی حسین، با این که کوچکتر بود ولی حضور فعال تری توی کلاس داشت. مریم دیر رسید. ولی خیلی زود باهام دوست شد. یه جور خاصی دوستش دارم. یه جورایی مثل نرگس آروم و باوقاره. البته با یه جلسه نه می شه وقار و متانت اون ها رو محک زد نه وقار و متانت من رو!گیج شدم  (آخیش دلم لک زده بود برای این شکلکه!). زکریا هم مثل مریم دیر رسید. مشخص بود که کوچیکتر از بچه های دیگه ست. یه پسر تپل مپل. بعد که با خانم نوری صحبت کردم و گفتم زکریا کوچیکه و مامانش نباید توقع داشته باشه مثل بقیه حدیث ها و سوره ها و شعرها رو یاد بگیره، خانم نوری گفت اونی که آورده بودش پرستارش بود. متوجه شدم مامانه قرار نیست طرف معامله ی ما باشه. پرستاره هم احتمالا همین که یک ساعتی بچه رو بیرون از خونه بذاره و به حال خودش باشه براش کلی ارزش داره. البته پرستارش خانم جاافتاده و متشخصی بود ها. یه وقت فکر بد نکنید. (حیف که نمی شه شکلک خوشگلم رو این جا هم بذارم! :دی).

نرگس، مریم، طهورا، حسین، عرفان، زکریا. پس نفر هفتم کیه!!؟

بله! نفر هفتم دسته گل خودمه. جناااااااب آقای محمد حسام.

به نظرم باید دیگه دست از این مخفی کاری ها بردارم. چون اگه بخوام عکس های مهد رو بذارم عکس های حسام هم هستن. حسام جان هم که چهره ی معروفی در دنیای مجازی هستن و بنده زود لو خواهم رفت. پس با این حساب، آوردن اسم بچه ها مجاز شد. ولی من هم چنان لیلی هستم. دوست دارم این جا لیلی باشم.

راستی راستی اون کلاسی که گفته بودم همه ی بچه هاش دختر هستن یه کلاس دیگه بود ها!!!. با مدیر اون جا سر یه سری مسایل به توافق نرسیدم. از طرفی دختردایی م تازگی ها یه دارالقرآن راه اندازی کرده بود و نیاز به مربی داشت. من که پایه ی ثابت همه ی برنامه ها و جلسه های مختلفی که با مربی های قرآنی می گذاشت بودم، گزینه ی خوبی به حساب می اومدم برای اینکه نشون بده حاصل اون همه جلسه رفتن و هارت و پورت کردن، چه دسته گلیه! که خب همون جلسه ی اول مشخص شد چه دسته گل هفت رنگی هستم من!!!

خانم نوری بعدا به من گفت از خودم ناامید نشم و جلسه ی اول همه این جوری هستن و اشکال نداره. بهم گفت فقط باید یه کم لحنت رو بچه گونه تر کنی. باید کودکانه شعرها رو بخونی. آهنگین خوندن یه بحثه و کودکانه خوندن یه بحث.

حالا هی تو خونه صدام رو شبیه این خانمایی که ترانه های بچه گونه می خونن می کنم و گوش های حسام جاااااااااااااان را می نواززززم!

از بچه های کلاسم دو به دو عکس گرفتم با نقاشی هاشون. متاسفانه عکس حسام و حسین در یک حرکت ناگهانی حذف شد. 

عرفان و زکریا عرفان و زکریا(یکی از اون پروانه های چوب شوری تو دست زکریاست!پوزخند)

 مریم با لباس صورتی و نرگس با لباس نارنجی.(خیلی جالبه که الان شما هیچ حسی نسبت به این دو تا ندارید ولی من دارم!پوزخند)

سعی می کنم. هر روزِ کلاس رو این جا بنویسم. ولی قول نمی دم. وقتم برای درست کردن کارت های حدیث بچه ها(که بعد می گذارم) و کارهای جانبی دیگه خیلی گرفته می شه. این رو بگم که استاد ما به حدیث و آیه های کوتاهی که به بچه ها آموزش می دیم می گفت سفارش. ما هم به بچه ها همین رو می گیم. می گیم همونطور که مامان و بابا برای اینکه همیشه سالم باشیم و کارهامون رو خوب انجام بدیم و موفق بشیم به ما سفارش می کنن خدا و پیامبر و اماما هم به ما سفارش هایی داشتن. به سفارش های خدا می گیم آیه و به سفارش های پیامبر و اماما می گیم حدیث. ولی در کل ما به بچه ها می گیم مثلا: سفارش سلام رو با هم می خونیم. نمی گیم آیه ی سلام یا حدیث سلام.

درسی که من برای روز اول انتخاب کردم این بود: فاذا دخلتم بیوتا فسلموا     هر وقت وارد خونه ای شدید سلام کنید. معانی رو هم عینا همونی که هست نمی گیم. تبدیلش می کنیم به مفاهیم کودکانه. مهم مفهوم هست نه دقیقا حفظ کردن عبارات عربی و قرآنی.

ان شاالله وقتی همسرم گوشی ش رو شارژ کرد و شارژر رو آورد خونه، من کابل گوشی م رو وصل می کنم و عکس کارت های سفارش سلام رو که با سلیقه ی بی نظیر خودم درست کردم براتون می ذارم! خیلی خنده‌دار (گفتم بقیه ی شکلک ها ناراحت نشن یه وخ!). موضوع شارژر هم اینه که سیم شارژر گوشی من خراب شده و الان داریم از یه شارژر مشترک استفاده می کنیم بس که وقت نمی کنم برم برای خودم یه شارژر بخرم. تا این حد سرم شلوغه جووووون خودم!جالب بود

حالا یه خواهش: من از شما دوستان مَحرمِ پشت پرده تقاضا دارم اجازه بدید یه وقتهایی یه چیزایی از کلاسم رو توی اون یکی وبلاگ هم بنویسم. تا حالا همچین برنامه ای نداشتم. ولی فکر کردم ممکنه بعضی از ایده ها به کار بعضی ها در حال حاضر و یا در آینده بخوره. از طرفی من هم می تونم از تجربیات و نظرات دیگران استفاده کنم. البته برنامه دارم بچه هایی رو که به هر شکل دارن با کودکان کار می کنن دعوت کنم به این وبلاگ. ولی در کل یه وقت هایی تجربیات آدم هایی که قبلا کار کردن یا حتی ایده های افرادی که هیچ وقت کار با کودک انجام ندادن خیلی به درد آدم می خوره.

قَبِلتُ؟!

 


کلمات کلیدی :