سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 89/10/30:: 4:9 صبح

در حالی که اعصابم از بار نشدن در کمد به کلی به هم ریخته بود با خودم فکر می کردم چرا این سریال ها و فیلم ها پر از خالی بندی و دروغ و کلک هستند ؟ طرف با یک هـُل دادن ساده در خانه را باز می کند یا با یک سنجاق قفلی در یک گاوصندوق را !!! باید هر طوری بود در کمد را باز می کردم ، به همسرم تلفن کرده بودم و گفته بودم وقتی آمد خانه یک عدد پروژه ی باز کردن در کمد روی دستش انداخته ام ! معمولا اتفاقات این مدلی را قبل از اینکه به خانه بیاید به او خبر می دهم که آمادگی داشته باشد و خودش را از قبل برای یک کار فوق برنامه آماده کند . با این همه از آنجایی که بنده یک نمونه ی بی بدیل فداکاری و دلسوزی و از خود گذشتگی هستم !!!! و سعی می کنم تا جایی که راه داشته باشد کارهای مربوط به خانه را خودم انجام بدهم دلم طاقت نیاورد صبر کنم تا او شب بیاید و اعصاب نازنین اش را حرام باز کردن این قفل لعنتی بکند ! پس شروع کردم به ور رفتن با کلید . بی انصاف از هیچ طرف نمی چرخید .

در حالی که تمام هیکل مبارکم را همراه کلید به چپ و راست می چرخاندم ، در یکی از همین چرخش ها به سمت راست بودم که ؛ یک سنجاق قفلی کوچک توجه ام را جلب کرد !!! سنجاق را برداشتم تا شانس ام را امتحان کنم . هر چند راستش را بخوانید هیچ امیدی به باز شدن قفل نداشتم و فقط می خواستم با سند و مدرک به خالی بندی های سریالی بد و بیراه بگویم ! سنجاق را از بغل کلید در قفل فرو کردم ! زیر لب غر می زدم و سنجاق را بی هدف به بالا و پایین و چپ و راست می چرخاندم و هم زمان کلید را به 8 جهت در قفل می تاباندم !!! یعنی سعی می کردم بتابانم ولی نمی تابید !!! در نهایت بعد از چند ثانیه تلاش طاقت فرسا اتفاقی که افتاد این بود : کلید در قفل چرخید و در کمد باز شد ! بله به همین سادگی ! البته خیلی هم ساده نبود ! ولی خب به هر حال در کمد باز شد و خدا می داند بخش عمده ی خوشحالی بنده از این بود که همسر عزیزم را از کـُشتی گرفتن با در کمد نجات داده بودم ! هر چند که شاید او هیچ وقت متوجه قصه ی کشمکش من با سنجاق و کلید و قفل و کمد نمی شد اگر ؛ من این وبلاگ را نداشتم و اگر تصمیم نمی گرفتم بعد از چند روز که از این ماجرا می گذرد قصه اش را اینجا بنویسم و اگر او در محل کارش اینترنت نداشت و خواننده ی پر و پا قرص تمام پست های وبلاگهای من نبود !

تقدیم به همسر مهربانم

امضا : لیلی


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/10/25:: 5:14 عصر

این لعبت جدید اگر هیچ مزیتی نداشته باشد همین یک امتیازش کلی ارزش دارد . این که وقتی پسرک خودش را روی دست راست ما آویزان می کند و ما را از آن ناحیه فلج می نماید و نمی گذارد از موشواره مان استفاده کنیم ، می توانیم از صفحه موش ! تعبیه شده روی آن استفاده کنیم و خودمان را نجات بدهیم !!!

آیا کسی فهمید من چه گفتم ؟! اگر متوجه نشده اید همین متن را بدهید به مترجم گوگل تا برای تان ترجمه کند !


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/10/16:: 9:1 صبح

تو کی هی داری داد می زنی سبزی آش ... سبزی خورشی .... سبزی داریم ..... ســـــــــــبـزیــــــــــی

فکر می کنی من باید با چه سرعتی پول بردارم و چادر سر کنم و 14 تا پله رو بیام پایین که برسم به تو برای خریدن یه فسقل سبزی خوردن !؟

هان ؟!!!!!!!!!!!!!!!!

خب یه دو دقّـه صب کن !


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/10/14:: 9:53 عصر

مدام وسط درس هاش سئوال می پرسه . مامان می گم ... مامان راستی .... مامان چطوری میشه ....

_  مامان واقعا میشه یه جای یه بچه رو عمل کنن ؟!!!!! خانم مون می گه یکی از بچه ها ...

_ هر سئوالی داری گوشه ی دفترت یادداشت کن ، وقتی تکالیفت تموم شد همه رو با هم بپرس . وقت انجام تکالیفت داره تموم می شه .

گوشه ی دفترش می نویسه : « آیا می شود یک بچه ی هشت ساله را عمل کنند ؟ »

کتابی نوشتنت منو کشته پسر !!!


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/10/14:: 6:50 عصر

«پیامبر نگهداری مرغ را مستحب می دانست . می فرمود : حیوانات اهلی را در خانه بسیار نگه دارید  ؛ زیرا شیاطین کاری به کار کودکان تان نخواهند داشت »

و این گونه نقش سرگرمی های مفید را در پر کردن اوقات فراغت فرزندان یادآوری می کرد . {همنام گلهای بهاری - ص 28}

حالا قیافه ی مرا تصور کنید وقتی امروز این مطلب را خواندم ، در حالیکه حدود یک هفته است یک جفت بلدرچین را خریده ام ، آورده ام خانه ، برای پر کردن اوقات فراغت بچه ها ! احساس می کنم به نگهداری از طیور معتاد شده ام ! وقتی برای این جوجه بلدرچین ها ساقه ی سبزی خرد می کنم آنقدر با اشتها می خورند که دلم می خواهد گریه کنم !!!

شاید هم به آن ها ربطی ندارد . من دلم گریه می خواهد . حتی وقتی در قسمت اخیر سریال مختارنامه کار به جایی رسید که تابوت پسر عبدالله بن زبیر را پیش روی زن ها بر زمین گذاشتند قلبم داشت از جا کنده می شد . هر دو دفعه ای که این صحنه را دیدم بغض چنگال هایش را چنان انداخته بود روی گلویم و فشار می داد که ...


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/10/12:: 2:26 صبح

وقت هایی هست که حس می کنم مرگ خیلی به من نزدیک است . تقریبا هیچ کاری را به طور قطع وعده ی انجام نمی دهم . سعی می کنم همیشه "انشالله" را بگویم . اینجور وقت ها بیشتر . مثلا برای نمونه ؛ کاری هست که هر روز انجامش می دهم و بعد ، باید انجام دادنش را ثبت کنم ، درست زمانی علامت √ را کنار تاریخ آن روز می زنم که به طور کامل انجامش داده باشم .

 ولی عجیب است که همین « من » گاهی وقت ها مرگ را این همه از خود دور می بینم . آن قدر دور ، که می نشینم برای سالهای دوری که شاید هرگز نخواهند آمد خیال بافی می کنم . دقیقا خیال بافی . نه آینده نگری !


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط لیلی در 89/10/10:: 11:7 صبح

اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینمت که غریبانه اشک می ریزی 

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن

بخند گر چه تو با خنده هم غم انگیزی 

خزان کجا تو کجا تک درخت من باید

که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی 

درخت فصل خزان هم درخت می ماند

تو پیش فصل بهاری نه اینکه پاییزی 

تو را خدا به جهان هدیه داده چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی 

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی


کلمات کلیدی :